۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

ذهن خسته

خسته ام
از خودم
خسته ام، از تو
خسته از روزگار بی امان
خسته از دلی که حرف هایش سنگین شده
به سنگینی نگاه یک بچه به مغازه اسباب بازی فروشی
خسته از وطن
وطن، هیچوفت معنایش را نفهمیدم ، توهم؟
خسته از چرخش روزگار
بازی مسخره روزگار
خسته از نقاب هایم
خسته از نقاب های مردم شهر
از خنده های تلخ
دلم تنگ شد برای کودکی که هیچوقت حرفایش را نخورد
خسته ام از خستگی ها


5 نظرات:

¥яŐ.И†ИИ℗ گفت...

خسته ای،
خسته ام،
خسته ایم،
به دنبال راه حل،
خسته از راه حل،
به دنبال راه گریز،
خسته از راه گریز،
یاد کودکی مان به خیر

خط خطی گفت...

نگفته بودی ی ی ی ی ایول

مهشید گفت...

نمدونستم که وبلاگ داری پایاااااا

گيس گلابتون گفت...

بد زمونه اي شده....شايدم دنياي بزرگترها هميشه اينجوري بودي و ما نميدونستيم:|

rasool گفت...

پایا اینو از کجا اوردی؟کی درستش کردی؟
راستی فکر نمی کنی راه حل پیش خودمونه زندگی رو بی خیال تر بگذرونیم بهتره.من که بی خیال شدم توی اوج حوادث برام بهتر بود. ;)

ارسال یک نظر

 
Copyright 2009 یه فنجون قهوه