۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

ذهن خسته

خسته ام
از خودم
خسته ام، از تو
خسته از روزگار بی امان
خسته از دلی که حرف هایش سنگین شده
به سنگینی نگاه یک بچه به مغازه اسباب بازی فروشی
خسته از وطن
وطن، هیچوفت معنایش را نفهمیدم ، توهم؟
خسته از چرخش روزگار
بازی مسخره روزگار
خسته از نقاب هایم
خسته از نقاب های مردم شهر
از خنده های تلخ
دلم تنگ شد برای کودکی که هیچوقت حرفایش را نخورد
خسته ام از خستگی ها


۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

بغض خفه شده

خیلی وقت هستش که دلم گرفته و بغضش مثل یه سکه تو گلوم گیر کرده . خیلی دوست داشتم که گریه کنم ولی هیچ چیزی اشکم رو در نمیاوارد . ولی امروز با یه نوشته اشکم در اومد ولو چند قطره ولی اومد کمی خالی شدم ولی خیلی دلم گرفت
اینو بخونید
روزم شب نشد بی یاد تو
وقتی پدری مریضی دخترش رو ببینه و کاری نتونه انجام بده سخته خیلی سخت
برای سلامتی دخترش دعا کنید

پ ن : اون الاغی که آهنگ میخونه مرد برای رفع دلتنگیهاش گریه نمیکنه قدم میزنه گه زیادی میخوره . گریمون میگیر سخت میگیره ولی گریه خیلی از درد هارو خالی میکنه .بغض خیلی چیزا اینقدر زیادن که با هزار بار قدم زدن و سیگار کشیدنو اینا درست نمیشه

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

سرزمینم چه شد

سرزمینم چه شد؟
سرزمینی که برایش ایستادم
برایش زمین خوردم
برایش گریه کردم
برایش خندیدم
برایش بغض کردم
برایش...........
چه شد؟کجاست؟


سرزمین من دریا دادور
 
Copyright 2009 یه فنجون قهوه